❀ღآویناღ❀

جمعه رفتیم سد لتیان بقیه ماجرا رو خودتون حدس بزنید. اینترنتم اینقدر ضعیفه که ترجیح میدم فقط عکسا رو اپلود کنم، باید غذا هم بپزم، خونه رو هم مرتب کنم، به اوینا عصرونه بدم، چایی بذارم، لباسای چرک رو جدا کنم و بریزم تو ماشین و ... دیدید اصلا وقت نوشتن رمان ندارم ما تنهایی جایی نمیریم در واقع رفیق نیمه راه نیستیم، یار باوفامون هم با ماست   بادبادکو می بینید اون بالاهاست اوردیم بچه ها بازی کنند ولی بزرگترا سرگرم شدند در انتها از محسن اقا برای تهیه غذا (خودش میدونه کدوم محسن منظورمه) و خاله الهام بابت همکاری در تهیه غذا ممنونیم ...

     مامان جون اگه حرف نزنی و نگی ماجرا چی بوده و اینجا کجاست، ملت نگران بخش حلق و آرواره هات میشن ...

مامان جونم بد نیست چند جمله کوتاه هم که شده بنویسی از رمانهای خاله الهام یاد بگیر ...

یک روز به یادماندنی با الناز مقبره عطار اسب سواری کلا متوجه شدید مامان ما حوصله حرف زدن نداره الناز جونم خیلی خیلی دوستت دارم اینموضعیت من و الناز خسته در پایان روز ...